• پنج شنبه 1 آذر 03

 مهدی نظری

ولادت حضرت زینب(س) -(باز هم شهر مدینه شب رویایی داشت)

577

باز هم شهر مدینه شب رؤیایی داشت
یاس حیدر به برش غنچه زیبایی داشت

متولد شده بود آینه حجب و حیا
دختری که دم او هیبت مولایی داشت

بسکه از آمدنش چشم علی روشن شد
باز حیدر هوس خواندن لالایی داشت

مانده بودم چه بگویم به خدا این نوزاد
دختری بود که صد آینه آقایی داشت

عشق باباست به دختر همه اش کار دل است
بی سبب نیست که بابا تب بالایی داشت

یاسمن منتظر آمدن دلبر بود
علت این بود اگر دیده دریایی داشت

یک نفر گفت حسین آمد و او غوغا کرد
ناگهان دیده نورانی خود را وا کرد

آمده آینه حضرت زهرا بشود
آمده زینت جان و دل بابا بشود

دختر فاطمه و ام ابیهای علیست
پس عجب نیست که او زینب کبری بشود

نام زینب که می آید به خدا جا دارد
کوه دریا شود و موج زنان پا بشود

می تواند همه دم با نظر فاطمی اش
هرکسی را که نظرکرد مسیحا بشود

شب میلاد قرار دل ارباب حسین
نامه ام را برسانید که امضا بشود

اینچنین دختری از فاطمه باید هم که
آبروی نسب آدم و حوا بشود

شوری افتاده به هر دل که بیانش سخت است
هرکسی نوکر زینب بشود خوشبخت است

او که نور پدر حضرت زهرا را داشت
خلق و خوی پسر حضرت زهرا را داشت

متولد شد و شیرینی این دنیا شد
آنکه نامش شِکر حضرت زهرا را داشت

به دل حیدر کرار جلایی بخشید
آنکه نامش اثر حضرت زهرا را داشت

از بزرگی نگاهش همگی فهمیدند
اینکه زینب جگر حضرت زهرا را داشت

مرتضی مست خدا شد که گلش را بویید
دید عطر سحر حضرت زهرا را داشت

از گدا پروری و خانمی اش شد معلوم
اینکه دستش هنر حضرت زهرا را داشت

بی سبب نیست که زهرا می کوثر می خواست
از خدای خودش این مرتبه دختر می خواست

دختر شیرخدا آینۀ شیر خداست
دختر فاطمه والله که دریای حیاست

بعد زهرا به خدا در ادب و علم و حجاب
پرچم زینب کبراست که خیلی بالاست

زینب آن بانوی با عزت و والایی که
یکی از پابه رکابان حریمش سقاست

جگری نیست کسی را که کشد معجر او
چونکه او بنت علی شیر زن کرببلاست

آنقدر مثل پدر مست خداوند شده
که شهادت همه جا در نظر او زیباست

وای اگر قصد کند خطبه بخواند زینب
زود ثابت بکند دشمن زینب رسواست

از لب خطبه او در و گهر می ریزد
تیغ بردارد اگر یکسره سر می ریزد

دست او بسته شد و حوصله او سر رفت
لب گشود و همه گفتند علی منبر رفت

گفت لاحول ولا قوه الا بالله
همه گفتند که مولا به سوی خیبر رفت

همه گفتند که او تیغ دمش حیدری است
ذهن ها سوی سخن پروری حیدر رفت

ذوالفقاری که به لب داشت در آمد ز غلاف
خطبه آغاز شد و آبروی لشگر رفت

آنقدر گفت که افتاد یزید از تختش
آنقدر گفت که اشک همه آنجا سر رفت

ناگهان در وسط گریه و اشک مردم
مردی از جای پرید و طرف یک سر رفت

چشم زینب به سر سوخته یار افتاد
فکر آن روز که رفته سر بازار افتاد

  • یکشنبه
  • 30
  • آذر
  • 1399
  • ساعت
  • 14:27
  • نوشته شده توسط
  • طاهره سادات مدرسی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران