به گوش میخ گفتا دَر ، شِتاب از مَن زَدَن با تو
به هیزُم گفته ام آتش زَدَن بر آن بَدَن با تو
وَ گفتا بَر غَلاف این را ، کمین کن پشت قُنفُذ تا
بگیرد شال حیدر را سپس دَر آمدن با تو
طناب این را شنید و گفت سَهم من چه شد ای دَر؟
صدا زد بستن دستان شاه ذوالمَنَن با تو
صدا زد ناگهان دیوار ، ای دَر پُشت تو هستم!
تلاشت را بکن فردا فشار یاسَمَن با تو
بپیچ ای تازیانه هرچه شُد بر دور بازویش
زِ کار افتادن آن دست ، ای بازو شِکَن با تو
سپس با خنده گفتا دَر ، لَگَد از جا بِکَن من را !
بزن بر پهلوی او قاتِلِ مُحسن شُدَن با تو
به کوچه گفت دَر ، فَردا که هرچه تَنگ تَر بهتر
نباید عَرصه وا باشد ، مصیبت ساختن با تو
تو ای سیلی کَبودش کن نِشین بی رحم بَر صورت
میانِ کوچه ها خون کردنِ چَشمِ حَسَن با تو ...
- پنج شنبه
- 4
- دی
- 1399
- ساعت
- 11:16
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
یونس وصالی خوراسگانی
ارسال دیدگاه