رفت زهرا ولي از محنت بسيار نگفت
به من از آنهمه رنج و غم و آزار نگفت
گريه مي کرد ولي از غم مظلومي من
از غم و درد خودش با منِ غمخوار نگفت
درد بسيار به تن داشت که شب خواب نداشت
شب نخوابيد ولي از درو ديوار نگفت
ماه در پرده ابر سيه اش را پوشاند
رو گرفت از من و از سيلي اغيار نگفت
همره هر نفس از سينه او خون مي رفت
به من از ضرب در و سينه و مسمار نگفت
بارها بار غم و غصه ز دوشم برداشت
غصه ها بود درون دلش انبار نگفت
اثر ضرب در و سيلي و مسمار و غلاف
تا که غصه نخورم زان همه آثار نگفت
اين وفاداري او کشت مرا که هرگز
چه سرش آمده از خصم ستمکار نگفت
نتوانست زند شانه به موي زينب
دست بشکسته اش افتاد از اين کار نگفت
همه جا در غم من سنگ صبورم مي شد
اين همه غم به دلش بوده و يک بار نگفت
شاعر:محمدمعارف وند
- پنج شنبه
- 4
- دی
- 1399
- ساعت
- 15:0
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
ارسال دیدگاه