میخ در با من زدرد خویش گو
زان مصیبت با دلی پر ریش گو
گو چه کردی با وفادار علی
از چه خون شد سینه یار علی
گفت آتش کم بزن بر جان و تن
تهمت این جرم را برمن مزن
من به چوب و تخته درب خانه را
حفظ می کردم ، من آن کاشانه را
افتخارم بود در بیت علی
میخ در بودم در آن خانه ولی
دشمن مولا مرا شرمنده کرد
من چه گویم داغ دل را زنده کرد
تا به خود من آمدم دیدم چه شد
محسن زهرا میان خانه مرد
آه آتش گشت همدم با تنم
لال گردم دیگر از این گفتنم
عرش حق شد سرنگون در پشت در
آه ، یا اماه آمد از پسر
فاتح خیبر فتاده بر زمین
زیر پا جان امیرالمؤمنین
فضه بر صورت زند ، اسما بسر
این چه خاکی بود شد از ما به سر
شاعر:مهدی یوسفی نجات
- یکشنبه
- 7
- دی
- 1399
- ساعت
- 9:40
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
ارسال دیدگاه