پشت پلک بسته ام افتاده چشمم در عزا
میچکد آهسته اشکم بی اراده بی هوا
می شکستم هر دقیقه ذره ذره ریز ریز
مثل آیینه" که بردارد تَـرَک را بی صدا
یک ندایی در دلم گویا طنین انداز بود
می شنیدم ناله هایی هم غریب هم آشنا
یک تصوّر صحنه هایی روبرویم باز شد
یا خـدا باور ندارم رفته بودم کربلاا
آسمان یک توده آتش،خاک آنجا در عطش
عضوها بشکسته از هم تِکّه تِکّه هر کجا
کودکی دیدم گلویش پاره از تیرِ سه پَر
آن طرف تر کودکی ترسیده در زیر عبا
وه چه غوغایی گمان صحرا پراز آلاله بود
سیلِ خونی می جهید از ناودانِ نینوا
پیش رفتم وهله وهله تا به گودی آمدم
کاش آنجا را نمیرفتم، نمیدیدم خداا
تشنه ایی تن پاره با انگشتری مولا نشان
یا علی دیدم حسینَت را غریب و بینوا
یاوری آیا کنارش بود؟ نه، اما فقط
مادری با چادر خاکی پر از اشک و دعا
حالتی مشکوک بودم آسمان است یا زمین
آفتابِ دیگری را دیدم اما زیر پااا
بوسه ها دیدم ملایک بر گلویش میزدند
خواهری هم نیزها را میشکست آن لابه لا
خواستم من هم ببوسم دیدم اما خنجری
بوسه می کرد گردنش را نامروت هم جدا
ظاهری" شرمنده شد غمگین شد نفرین کرد
ای خـدا لعنت به نامردیِ قـومِ بی وفااا
#محمد_ظاهری_فیض
- سه شنبه
- 9
- دی
- 1399
- ساعت
- 12:39
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
ارسال دیدگاه