• جمعه 2 آذر 03


شعر حضرت رقیه (گفتم تویی بابای خوب و مهربان، زد)

4213
5

گفتم تویی بابای خوب و مهربان، زد
گفتم که من چیزی نگفتم، بی امان زد
تاریک بود چشمم و جایی را نمی دید
تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد
تا دست های کوچکم روی سرم بود
با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد
قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد
از کینه اما تا نفس تا داشت جان، زد
از پای تا ابرو تا به نزیکیِ شانه
شلاق و سیلی چهرۀ من را نشان زد
دیگر سیاهی دیدم و چیزی ندیدم
شب بود اما پیکرم رنگین کمان زد
این ها همه رد شد ولی داغ تو بابا
بر عمر ناچیز دلم رنگ خزان زد
شاعر:علیرضا لک

  • سه شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 6:41
  • نوشته شده توسط
  • feiz

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران