• دوشنبه 3 دی 03

 سید حمید رضا برقعی

حضرت زهرا(س) مدح و مرثیه

1106

دشمن ستیزی، حاج قاسم، بصیرت، مقاومت، مرثیه


به واژه‌ای نکشیده‌ست مِنَّت از جوهر

خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور

 

کنون مرکب من جوهرست و جوهر نیست

به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر

 

به جوش آمده خونم که این‌چنین قلمم

دوباره پر شده از حرف‌های دردآور

 

دوباره قصۀ تاریخ می‌شود تکرار

دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر

 

دوباره آمده‌اند آن قبیلۀ وحشی

که می‌درید جگر از عموی پیغمبر

 

عصای کینه برآورده باز ابوسفیان

دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر

 

به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند

عجوزه‌های هوس، مُطربان خنیاگر

 

مباد این‌که بیاید از آن سر دنیا

به قصد مصلحتِ دین مصطفی؛ کافر

 

چنان مکن که کسان را خیال بردارد

که باز هم شده این خانه بی در و پیکر

 

به این خیال که مرصاد تیر آخر بود

مباد این‌که بخوابیم گوشۀ سنگر

 

زمان زمانۀ بی‌دردی است می‌بینی

که چشم‌ها همه کورند و گوش‌ها همه کر

 

هزار دفعه جهان شاهراه ما را بست

هزار مرتبه اما گشوده شد معبر

 

خوشا به حال شکوه مدافعان حرم

که سربلند می‌آیند یک‌به‌یک بی‌سر

 

اگر چه فصل خزان ست، سبز پوشانیم

برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر

 

به دودمان سیاهی بگو که می‌باشند

تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر

 

به احترام کسی ایستاده‌ایم اینک

که رستخیز به پا کرده در دل کشور

 

نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود

کسی که بود به هنگامه، مالک اشتر

 

بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد

رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر

 

به باوری که در اعماق چشم اوست قسم

هنوز رفتن او را نمی‌کنم باور

 

چگونه است که ما کشته داده‌ایم اما

به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر!؟

 

چگونه است که خورشید ما زمین افتاد

ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر

 

چه رفتنی‌ست که پایان اوست بسم الله

چه آخری‌ست که آغاز می‌شود از سر

 

جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی

که مانده است به دستش هنوز انگشتر

 

بدون دست علم می‌برد چنان سقا

بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر

 

چنین شود که کسی را به آسمان ببرند

چنین شود که بگوید به فاطمه مادر

 

قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد

که بی‌وضو نتوان خواند سورهء کوثر

 

خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش،

هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر

 

میان آتشی از کینه پایمردیِ تو

کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر

 

فقط نه پایۀ مسجد که شهر می‌لرزید

از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر

 

تمام زندگی تو ورق ورق روضه‌ست

کدام مرثیه‌ات را بیان کنم آخر!؟

 

تو راهیِ سفری و نرفته می‌بینی

گرفته داغ نبود تو خانه را در بر

 

تو رفته‌ای و پس از رفتنت خبر داری

که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در... 

  • یکشنبه
  • 14
  • دی
  • 1399
  • ساعت
  • 17:33
  • نوشته شده توسط
  • طاهره سادات مدرسی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران