سفارش
های پیغمبر، سوختن در
سرنوشت
آن گل پرپر نمی دانم چه شد
شرح
این خون گریه را آخر نمی دانم چه شد
احترامش
را پدر خیلی سفارش کرده بود
آن
سفارش های پیغمبر نمی دانم چه شد
روزگاری
مرغ عشقی این حوالی خانه داشت
آشیانش
سوخت، بال و پر نمی دانم چه شد
چند
نامرد آمدند و هیزمی آماده شد
در
که کلا" سوخت، میخ در نمی دانم چه شد
بعد
از آن سیلی که چون طوفان به رخسارش وزید
حالت
گلبرگ نیلوفر نمی دانم چه شد
شد
فدک سیراب از سرچشمهء پهلوی او
لاله
های رسته بر بستر نمی دانم چه شد
موی
مادر را که می دانم شده از غم سپید
گیسوی
بی شانه دختر نمی دانم چه شد
دستهای
شوهرش زخمی شد از ردّ طناب
ریسمان
بر گردن حیدر نمی دانم چه شد
...هیچ
کس قبر شریفش را نمی داند کجاست
آخر
این قصه را دیگر نمی دانم چه شد
- یکشنبه
- 14
- دی
- 1399
- ساعت
- 21:17
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
عباس احمدی
ارسال دیدگاه