به امیدی كه بیایی سحری در بر من
خاك ویرانه شده سرمهٔ چشم تر من
مدتی می شود از حال لبت بی خبرم
چند وقت است صدایم نزدی دختر من
من همان لاله افروختهٔ خون جگرم
كه همین لخته فقط مانده به خاكستر من
شب این شام چه سرمای عجیبی دارد
تب این سوز كجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچ دست به خود می پیچم
ظاهراً خرد شده ساقه نیلوفر من
چادرم پاره شد از بس كه كشیدند مرا
لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من
موی من دست نخورده است خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به زخم سر من
كاشكی زود بیایی و به دادم برسی
تا كه در سینه نمانَد نفس آخر من
شاعر: مصطفی متولی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:53
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه