تمام می شوم امشب در آخر قصّه
بخواب بانوی احساس! دختر قصّه!
یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت
یکی یکی همه رفتند از درِ قصّه
ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!
میان شعله ی آتش سراسر قصّه...
خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب
بدون آب بیاید دل آورِ قصّه
بده امانت شش ماهه را به دست پدر
که پر بگیرد از این جا کبوترِ قصّه
نپرس از پدرت او هنوز هم این جاست
نپرس از تن در خون شناور قصّه
بلند شو! و بدو! پا برهنه تا خود صبح
نخواب تا برسی سمت دیگر قصّه
و گوشواره ی خود را در آر! می ترسم
پری بماند و دیو ستمگرِ قصّه
بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندرِ قصّه!
بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصّه:
بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگر چه که سخت است باور قصّه
شاعر: حسن اسحاقی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 9:2
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه