چه شده این همه تو خون جگر و گریانی
که چنین با تن رنجور، مرا می خوانی
بارها از نوک نی، سوختنت را دیدم
چه شده قلب مرا این همه می سوزانی
آمدم پیش تو ای دخترک معصومم
خنده ات کو؟ چرا بی رمق و بی جانی؟
خواستم تا که تو را در بغل آرام کنم
چه کنم نیست تنی تا بکنم احسانی
کاش می بود لبی تا به لبت بوسه زنم
که نگویی ز چه رو، روی تو می پوشانی
تا که آغوش تو را دور سرم حس کردم
یادم آمد شبیه مادر من می مانی
شاعر:کمال مومنی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 9:13
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه