گفتم به خود یا که خبر از ما نداری
یا که خیال دیدن ما را نداری
حالا که با سر آمدی فهمیده ام که
هر شب تو می خواهی بیایی پا نداری
دور از من و عمّه کجاها رفته ای که
یک جای سالم در سرت حتّی نداری
حتّی پر از زخم و جراحت هم که باشی
زیباترین بابای دنیا! تا نداری
بعد از تو باید سوخت در هرم یتیمی
بعد از تو باید ساخت بابا با نداری
با دختر تو دختران شام قهرند
با طعنه می گویند تو بابا نداری؟
من را به همراهت ببر تا که بفهمم
تو دوست داری دخترت را یا نداری
شاعر: :محسن عرب خالقی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 16:17
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه