دیوار این خرابه و این حال زار من
خود شد حکایتی ز دل بیقرار من
گردیده مُتّفق دو نشان بَر یتیمی ام
زلف پَریش وچهره ی پُر از غبار من
این آه سرد واشک مُذابم زدیده گان
شب تاسَحرگَهان بوَد این هر دو یارمن
همرنگ بخت من شده از سیر روزگار
تاریکی خرابه و این زلف تار من
کارم گذشته است ز ماندن که میروم
خسته مسافرم کفنم گشته بار من
از دست روزگار به تنگ آمدم ، ولی
آمد مرا بَرد پدر تاجدار من
مرغ قریحه گفته به (نادر)مشو ملول
پاک از مَحک اگر گذرد این عیار من
- شنبه
- 20
- دی
- 1399
- ساعت
- 22:52
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج نادر بابایی
ارسال دیدگاه