من گریه میکنم به سر از پیکری که نیست*
تو شکوه میکنی ز من از معجری که نیست
جارو زدم به پای تو خاک خرابه را
با چند تار گیسوی از خون تری که نیست
با این نگاه تار فقط دست میکشم
بر لعل خیزرانی ات از باوری که نیست
انگار که نه از سر تو چیز مانده است
نه دخترت ... که جز بدن لاغری که نیست
از آن شبی که آب به ما باز شد رباب
سرگرم بازی است... با اصغری که نیست
جا ماندم از بقیه و خوابم گرفته بود
بر دست های خسته آن مادری که نیست
از زیر سنگ و آتش و سیلی گذشته ام
دیدی اگر به بال کبودم پری که نیست
در پاسخ سوال تو از گوشواره ام
می پرسم از عمامه و انگشتری که نیست
یک نانجیب دخترکت را کنیز خواند
دور از نگاه ساقی آب آوری که نیست
------------------------------------
* با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست (یوسف رحیمی)
- چهارشنبه
- 22
- آذر
- 1391
- ساعت
- 17:27
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه