تو آن ابری که سمتِ آسمان بیوقفه میباری
ولی در خشکسالِ این کویرستان گرفتاری
سرِ تابیدنت شمعِ وجودت آب شد هر شب
زمانی که همه خوابند، جای ماه بیداری
به خاکِ سجدهات جاریست سیلِ دانههای اشک
به باغِ تربتِ اعلای خود تسبیح میکاری
تو آن یاسِ پُر از زخمی که در پیراهنی گلدار
گلابِ سرخ، از گلبرگهایت میشود جاری
شکایت میکند از بانی «الجار ثُم الدّار»
به جرمِ گریه و زاری، عجب همسایهای داری !
چه میخواهند از جانت قماشِ کاتبان وحی ؟!
به این کوثرکُشان انگار، جانت را بدهکاری
تو را کشتند، اما دردهایت همچنان زندهست
تو را کشتند اما نه؛ هنوز انگار بیماری
هزار و چهارصد سال است، زخمت همچنان تازهست
هنوز انگار بین آتشی؛ نزدیکِ مسماری
هزار و چهارصد سال است، نامت شیعه میسازد
تو آن نوری که در آیینهها در حال تکراری
تو را کشتند اما نه؛ حکایت همچنان باقیست
تو آغاز لُهوفی؛ مطلع خونینِ اشعاری
- دوشنبه
- 22
- دی
- 1399
- ساعت
- 11:11
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه