دربسترم و خسته ام و تاب ندارم
شبها من ازآن ضربه در خواب ندارم
انگار بعید است دگر زنده بمانم
برگونه به جز گریه وسیلاب ندارم
با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص
غیر از دل پر آه به محراب ندارم
از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم
جز خون که زسینه رودم آب ندارم
از روی علی بسکه رخ خویش گرفتم
خجلت زده ام چهره شاداب ندارم
در صورت من نقش زپستی و بلندی است
جز روی ورم کرده در این قاب ندارم
از ضربه آن دست نشست ابر به رویم
خاموش شدم هاله مهتاب ندارم
چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان
آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم
- سه شنبه
- 23
- دی
- 1399
- ساعت
- 22:42
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
مجتبی صمدی شهاب
ارسال دیدگاه