یه دخترى تو خیمه ها خواب اسیرى مى بینه
خواب مى بینه رو صورتش اشك یتیمى می شینه
خواب مى بینه سربابا رو نیزه قرآن مى خونه
مى خواد لباش رو ببوسه نمى تونه نمى تونه
خواب می بینه که نیمه شب گم شده تو بیابونا
یه خانم قد خمیده بهش میگه بیا بیا
خواب مى بینه تنگ غروب خیمه ها رو مى سوزونند
راه فرار بسته شده بچه ها رو مى سوزونند
خواب مى بینه گهواره رو دارند به غارت مى برن
بچه ها رو توى قتلگاه برا زیارت مى برن
خواب مى بینه محاسن بابا تو دست دشمنه
به زیر دشنه عدو چه دست و پایى مى زنه
خواب مى بینه جلو چشاش سر بابا را مى برن
خواب مى بینه سواره ها گوشواره ها را مى برن
خواب مى بینه به روى ماه جوهر نیلى مى زنن
یه نانجیب تو قتلگاه به بچه سیلى مى زنه
شاعر : حاج سعید حدادیان
- پنج شنبه
- 23
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:2
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه