باباجون بگو کجانی میدونم که سر جدایی
عمه میگه سفری تو پس کی از سفر میایی
بابا خستهام می دونم این و از چشام می خونی
کاش میشد بیای و امشب تا سحر پشم بمونی
توی صحرا تک و تنها افتادم از ناقه بابا
یاد حرف عمه بودم داد زدم مدد یا زهرا
ناگهان دیدم یه بانو نیمه شب اومد به اون سو
یه کمی قدش کمون بود دستش و می ذاشت به پهلو
بغلم گرفت و بوسید نوازشم کرد و خندید
وقتی شونه کرد موهام و میدیدم دستش میلرزید
اون دل شب دشمن بد یه دفعه جلوم در اومد
نه یه حرفی نه یه سؤالی با لگد به پهلویم زد
نبودی چها کشیدم توی راه چیا شنیدم
صد دفعه مردم بابا جون تا به قافله رسیدم
من پیاده او سواره چی بگم غم بی شماره
اونقدر برات بگم که دختر تو پا نداره
- پنج شنبه
- 23
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:59
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه