من چو سرمای زمستانم همیشه سُرد و سوز
همچــو تاریکی ِ شبها بودم و دنبـــال روز
محوِ دریای مصیبت بودم و غرق ملال
نا امید از زنده بودن بودم و افسرده حال
ریشه ام خشکیده بود و ساقه ام پژمرده وار
غرق غم ها بودم و دنبال مرگم مُرده وار
تا تو رادیدم چو مجنون عاشق و مستت شدم
عاشق و دیوانه و بیمار دربستت شدم
گرچه بخت بی فروغم مُرده سان خوابیده است
نوری از رخسار ماهت بر شبم تابیده است
تا بر احوال دلم چون آسمان ناظر شدی
همچو نوری بر بلندای فلک ظاهر شدی
تا به شبهایم ستاره گشتی و روشن شدی /
در تَب و تاب زمان چشم و چراغ من شدی
- جمعه
- 3
- بهمن
- 1399
- ساعت
- 19:53
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رامین محمد زاده
ارسال دیدگاه