عمریست که از حسرت او در تب و جوشیم
دلدار نیامد خبری نیست خموشیم
گفتیم که می آید عزیز دل زهرا
افسوس که بر آمدنش هیچ نکوشیم
باما چه کند یار؟ که خود رفته ز دستیم
با ما چه کند سیل ؟ که ما خانه بدوشیم
گر عاشق دلباخته باشیم بگوییم
ما دیدن رویش به دو عالم نفروشیم
باهم نشود گر سخن و قلب همینیم
گه تشنهٔ نیشیم و گهی چشمهٔ جوشیم
هر جمعه نگه ها به در رحمت یار است
عمریست که ما گوش بفرمان سروشیم
زهر، است بدون تو بما زمزم و کوثر
گر آب حیات است بمیریم و ننوشیم
گفتیم بیا، در ره تو هیچ نکردیم
چون طبل تهی هیچ نداریم و خموشیم
گاهی سخنی گوی «فقیر» با لب خاموش
صد حیفپکه چون شمع بسوزیم و خموشیم
- جمعه
- 24
- بهمن
- 1399
- ساعت
- 20:7
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
مجید قلعه بیگی
ارسال دیدگاه