• دوشنبه 3 دی 03


شعر مدح برای ولادت حضرت رقیه ( س) ( دختری آمد از قبیله ی نور )

4825
4

دختری آمد از قبیله ی نور
 نذر راهش سبد سبد احساس
 صورتش مثل قاب نرگس بود
 سیرتش روح صد گلستان یاس
 هر فرشته که می رسید از راه
 یا اگر جبرئیل می آمد
 به پر روسری گلدارش
 تا ببندد دخیل می آمد
 هر سحر بوسه می گرفتند از
 مقدمش کاروانی از خورشید
 یاسها چلچراغ ایوانش
 با همان بالهای سبز و سپید
 تا که لب را به خنده وا می کرد
 دل هر ماهپاره را می برد
 هر دلی را به لطف لبخندش
 به خدا تا خود خدا می برد
 ساره ، آسیه ، هاجر و مریم
 زائر هر شب نگاه او
 و شکوه تمام این دنیا
 گرد و خاک غبار راه او
  به صفات حمیده اش سوگند
 آینه دار حسن زهرا بود
 خاک راهش شفای هر دردی
 او مسیحا تر از مسیحا بود
 در میان قبیلهِ ی خورشید
 در دل هر ستاره جایی داشت
 و روی موج آبی دلها
 مثل مهتاب رد پایی داشت
 آسمان است و گوشواره ی او
 خوشه های طلایی پروین
 مستجاب الدعاست این بانو
 عطر سبز قنوت او آمین
 عطر باغ بهشت دارد او ؟
 که شبیه نسیم می آید
 یا به روی قنوت پرواز
 بال هر یاکریم می آید
 خاک بوسش فرشته ، تا می شد
 او برای نماز آماده
 بال پرواز ربنایش بود
 عطر سیب و ضریح سجاده
 آسمان مدینه ی دل را
 مهر و ماه و ستاره ، کوکب بود
بین این خانواده این دختر
 همه ی عشق عمه زینب بود
 نه فقط عشق حضرت زینب
 آرزو و امید عباس است
 زینت آسمان آبی
 شانه های رشید عباس است
 جلوه دارد میان چشمانش
 همه ی مهربانی ارباب
 گل بریزید آمده از راه
 دختر آسمانی ارباب
 آسمانها ستاره می ریزد
 جبرئیل از جنان به پای او
 دسته گل می فرستد از جنت
 فاطمه مادرش برای او
 مریم است این و یا خود زهراست
 که حریمش پر از کرامات است
 تا قیام قیامت این بانو
 افتخار تمام سادات است
 از ضریح بهشتی اش هر دم
 عطر جانبخش لاله می آید
 تا همیشه صدای جانسوز
 گریه ی یک سه ساله می آید
 اعتکاف بنفشه و لاله
 روی لبهای او چه دیدن داشت
 و حدیث دل شکسته ی او
 از زبانش بسی شنیدن داشت
 کربلا بود و نیزه و شمشیر
 کربلا بود و خنجر و دشنه
 کربلا بود و هرم آن صحرا
 کربلا بود و کودکی تشنه
 کربلا بود و ناله ی طفلی
 که چه غمگین به گوش می آمد
 کودکی که ز هوش می رفت و
 به چه سختی به هوش می آمد
 کربلا بود و مشک خالی و
 دست از تن جدای سرداری
 ماند روی زمین نمناکی
بیرق خاکی علمداری
 کربلا بود و بین آن گودال
 آیه های شکسته ی یاسین
 جامه ی پاره پاره ی یوسف
 بدن غرق خون بنیامین
 اسبی از سمت سرخی گودال
 خسته و بی سوار می آمد
 و دلم با حقیقت تلخی
 داشت کم کم کنار می آمد
 پیش چشمان خون گرفته مان
 از حرم عطر سیب را بردند
 به روی نیزه ها سر هفتاد
 سینه سرخ غریب را بردند
 دستهای کبود و خسته مان
 بین زنجیر ها که بسته شدند
 بعد با نعل تازه ی مرکب
 سینه ی لاله ها شکسته شدند
شاعر: يوسف رحيمي
 

  • شنبه
  • 25
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 7:21
  • نوشته شده توسط
  • feiz

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران