• شنبه 1 اردیبهشت 03


شعر حضرت رقیه ( س) ( زنی میان بیابان در اوج تاریکی )

1939

زنی میان بیابان در اوج تاریکی
نشست نزد یتیمی که پیر ماتم بود
نشست نزد یتیمی که از زیادی غم
به سن کودکی اش قد و قامتش خم بود
یتیم دخترکی خسته وپریشان حال
به ترس ودلهره از زن سوال می پرسید_
شما چگونه مرا می شناشی ای بانو ؟
نگو که از طرف شام وکوفه می آئید
نشست وگفت رقیه عزیز دلبندم
نترس ای گل من از مدینه می آیم
تو از تبار منی و من از  تبار  نبی
من آن شکسته دلم مادر تو زهرایم
چقدر دخترکم خسته وشکسته شدی؟
برای شامی و کوفی پیامبر شده ای؟
از آن زمان تولد شبیه من بودی
ولی چقدر تو امشب شبیه تر شده ای
رقیه گفت به مادر که مادرم زهرا
به سن سال وقدم یک نظر سراسر کن
سه ساله قد خمیده، چه سخت می گنجد
درون باور آدم ولی تو باور کن
شدی توپیر وخمیده در آن زمانی که
بهار نوزدهم را ندیدی و رفتی
شکست پهلو و بازو ودست وسینه ی تو
تو طعم سیلی دشمن چشیدی ورفتی
شنیده ام که تو را میزدند و می گفتند
علی" شکست غرورت ز صورتت پیداست
مرا شبیه تو مادر زدندو می گفتند
که بی امان بزنیدش یتیم بی باباست
چگونه باچه زبانی چه طورمن گویم
به آن یهودی ملعون که آبرو دارم
به من نگو تو یتیمی که من بجز بابا
کسی بنام ابوالفضل را عمو دارم
شنیده ام که اذیت شدی ولی مادر
کمی بجسم ضعیفم بیا توجه کن
گرفته جان مراهاله ای سیاه اما
سفید مانده سفیدی به روی هر ناخن
کنار من بنشین لحظه ای مرو مادر
که عمر هر دوی ما مثل غنچه محدود است
بگو به شخص سواری که پیش می آید
نزن که خوردن سیلی برای من زود است
شاعر: سيد مهدي جلالي
 

  • شنبه
  • 25
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 7:24
  • نوشته شده توسط
  • feiz

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران