شدی امشب چه خوش مهمان کنار دخترت بابا
نمودی شاد قلب کودک غم پرورت بابا
کنم گیسوی خود را پهن روی خاک ویرانه
که بگذارم بروی گیسوان خود سرت بابا
زمان رفتنت بیهوش بودم تا لبت بوسم
ولی حالا بده اذنم ببوسم حنجرت بابا
رباب دل غمین دارد پدر حال پریشانی
که روی نیزه میبیند علی اصغرت بابا
بگرداند سر خود را عمو چون روی من بیند
خجالت میکشد آیا امیر لشکرت بابا
چو میزد ضربه ی سیلی برویم دشمن پستت
به دست نا نجیبش دیده ام انگشترت بابا
به استقبال سیلی رفتم و رویم شده نیلی
کبودی گشته ستر دختر بی معجرت بابا
حلالیت بگیر از عمه ام زینب برای من
که زحمت داده ام این روزها بر خواهرت بابا
شاعر: مجید خضرایی
- شنبه
- 25
- آذر
- 1391
- ساعت
- 8:25
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه