چنان پر کرده نام پرشکوه تو دهانم را
که تسخیر خودش کرده ست مغز استخوانم را
نه اینکه من فقط از عشق تو مستانه میخوانم
که رسوا کرده عشق تو تمام دودمانم را
برای مردنم اصلا نیازی نیست شمشیرت
به یک برق نگاهت میکنم تقدیم جانم را
چنان خاک قدم های تو جانم را جلا داده
که باید در بیابان نجف جویی نشانم را
محال است از تو و از وصف رویت دست بردارم
اگر از پشت سر بیرون کشد دشمن زبانم را
چنان دور ضریحت خوشه ی انگور روییده
که از حال طبیعی می کند خارج روانم را
"علی حبه جنة، قسیم النار و الجنة"
ضمانت کرده عشق پاک تو هر دو جهانم را
من از شوق وصال تو به سمت مرگ می آیم
روایت می کند تاریخ روزی داستانم را...
- چهارشنبه
- 6
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 18:16
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
محمد جواد خراشادی زاده
ارسال دیدگاه