تو را ملول و پریشان و خسته می بینم
کنار بستر خود دل شکسته می بینم
به دوش توست پس از من رسالتی سنگین
چرا وجود تو را سخت خسته می بینم
تو نور چشم منی، دخترم! تو را چون ماه
میان هاله ای از غم، نشسته می بینم
بهار باغ من! ای عمر تو چو گل کوتاه
کتاب عمر تو را زود بسته می بینم
اگر چه غرق غمی، چون غمت غم دین است
تمام عمر کمت را خجسته می بینم
هر آن چه را که پس از این وداع خواهی دید
ز پشت دیدۀ در خون نشسته می بینم
میان دود و شرار و هجوم اهل ستم
تو را صنوبر پهلو شکسته می بینم
تمام جان «وفائی» ز ناله پُر شده است
که بند بند دلش را گسسته می بینم
- یکشنبه
- 26
- آذر
- 1391
- ساعت
- 12:23
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه