در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم
لحظه لحظه، ذره ذره، آب گردیده تنم
بس که لاغر گشته ام چون می گذارم سر به خاک
خصم پندارد که این من نیستم پیراهنم
در سیه چال بلا با دوست خلوت کرده ام
این نماز این حال خوش این اشک دامن دامنم
هر که زندانی شود باید ملاقاتش روند
این که ممنوع الملاقات است در زندان، منم
قاتل دل سنگ می خندد به اشک دیده ام
حلقهء زنجیر می گرید به زخم گردنم
بس که جسمم آب گشته مثل شمع سوخته
محو گشته جای نقش تازیانه بر تنم
روزه دارم، وقت افطار است و گویی قاتلم
کرده با خرمای زهر آلوده قصد کُشتنم
گاه گاه از ساقهای پای من خون می چکد
بس که پا ساییده گشته بین کند و آهنم
دوستان! از گریۀ من حبس هم آمد به تنگ
با وجود آنکه خندیدم به روی دشمنم
- شنبه
- 9
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 11:57
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
مصطفی