یـازده روز گـذشت از مـه شعبـان معظـم
که عیان گشت دوباره رخ پیغمبر اکرم
ذات حق- جلّ جلاله- پسری داد به لیلا
کـه سـراپــای بــود آینــۀ جــد مکــرم
نه عجب اینکه به یوسف بدهد وام ز حسنش
یـا دهـد از نفسش روح بـه ریحانـۀ مریـم
مگـر اوصـاف ورا شـرح دهـد یوسف زهرا
ورنه آرند به وصفش ملک و جن و بشر کم
میسزد تا که شود گوش همه عالم هستی
تـا ز وصفش زنـد آقـای رسـولان خدا دم
یوسف فاطمه در منطق و در خصلت و خُلقت
اشبهالنـاس ورا خوانــد بـه پیغمبـر خـاتم
صلواتـی کـه خداوند فرستد به محمّد
به جمال و به کمال و به جلالش همه با هم
ابرویش خیـل ملک را شده محراب عبادت
صــورتش قبلــۀ جــان و دل ذرّیــۀ آدم
اگر از جـام تـولاش یکـی جرعــه بنـوشد
پسـر هاجـر تـا حشــر کنـد نـاز بـه زمـزم
دشمنش گفت که او راست همان شأن امامت
تا بـه وصفش چـه بگوینـد دگـر مردم عالم
ما کـم از ذرّه و او بیشتـر از مهـر درخشـان
ما یکـی قطـره ولی وسعت او بیشتـر از یم
یوسفِ یوسف زهراست که از حضرت یوسف
به جمـال و به کمال و به جلال است مقدم
هدفش یـاری بابا شرفش حیدر و زهـرا
سخنش آیت عظما قـدمش ثـابت و محکم
گویـی از دامــن گهـواره و آغــوش ولایت
در ره دوست بـه بـذل سر و جان بود مصمم
بایـد او را بــه رسـول مدنـی کـرد شبیهش
او کـه ســر تـا بـه قـدم آمـده پیغمبر خاتم
هر طرف چشم بر آن مرقد ششگوشه گشودم
تــن صدپـارۀ او در نظــرم گشـت مجسم
من و توصیف جوانی که ولی خوانده امامش
چه به یادم؟ چه نویسم؟ چه بخوانم؟ چه بگویم؟
پسر خون خدا خون خـدا خون محمّد
که بـود زنـده ز خـویش مـه پرشور محرم
نام نامیش علـی بـود که شد در پـی قتلش
در صف کـربوبـلا ایـن همه جلّاد، فراهم
سنگهـا بر سـر او بـود به از لاله و ریحان
زخم بـر زخـم تنش بود به از دارو و مـرهم
بسکه چشمش به ره تیـر بلا بود به هرسو
بسکه فرقش سپـر تیر بلا گشت به هر دم
او که سر تا به قدم رشک جنان بود جمالش
غـرق خـون شد بدنش از ستم اهـل جهن
آسمـان! دور مـزارش ز بصـر اشک بیفشان
که شود غرقه به خون جگرت دفتر «میثم»
- یکشنبه
- 26
- آذر
- 1391
- ساعت
- 14:19
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه