تو گوشه ی زندون بی باله وپر
رسیده به مرزه نفسای آخر
نه پسر ودختر نه پدر ومادر
بالاسرش هستند غریب وبی یاور
مرضوض ینی پای شکسته
سندی ینی اونی که مسته
شلاق ینی غذای هر روزه
خورشید مثه خیاله اینجا
روزاش شده شبیه شبها
جای رد زنجیرا میسوزه
فکرشم واسم سخته
توگوشه ی زندون بیماره
غیر خدا مگه کسیو داره
اشک ملائکه داره میباره...
یاباب الحوائج
یاموسی بن جعفر
دستا متورم پاهاغل وزنجیر
لخته های خون با لباساشه درگیر
جوون اومد اینجا حالا دیگه شد پیر
نفس زدناشه چقده نفس گیر
دلتنگ رضاشده حالا
دستاش نمیره دیگه بالا
مثله روزای آخر مادر
کنج قفسه تک وتنها
نمناک جای پاهای آقا
سخته برای همه این باور
فکرشم زجرم میده
چقده نگهبانه نامرده
چی به روزه آقام آورده
که آرزوی رفتن کرده
یاباب الحوایج
یاموسی بن جعفر
میون اسیری به یادیه چیزه
بارون چشاشو یاده کی میریزه
دور آقامونم حرف تند وتیزه
خبری نیس اینجا از سره رو نیزه
لا یوم کیومک ارباب
تشنه زن وبچه واصحاب
حتی لبای کوچیکه اصغر
تنها یه زن وهمه لشگر
اکبر باعموشده پرپر
زینب سپره واسه هر دختر
فکرشم داغونم کرد
دستای ناموست رو بستن
همون نامردمائی که بد مستن
سره اصغرتو روی نی بستن
- جمعه
- 15
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 16:20
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
محمدرضا طالبی
ارسال دیدگاه