چقدر سخته که بیفتی رو پهلوت پا بذارند
یه باغِ پُر از کبودی رویِ بالت بکارند
خدایِ من خلاصم کن، نمیشنون صدامُ
دمِ افطار یه آبی نیست که تر کنم لبامُ
غل و زنجیر چه سنگینِ شکسته ساقِ پامُ
حالِ من بده، منُ ببر
مونسِ منه چشای تر
مرهمی بذار، رو این جیگر
مُردم از درد پا و کمر
وای امون ای دل،امون ای دل،امون ای دل...
غروبا تو این سیاه چال دلِ آدم می گیره
نماز مغرب که میشه پاهام ماتم می گیره
در و دیوار زندون با گریه ام دَم می گیره
پریشونم،روی شونه ام جای ردّ زنجیرا مونده
دَمِ آخر،همه ش میگم رضای من پس کجا مونده
یه چندوقته که رو پهلوم جای ردّ چندتا پا مونده
بی هوا زدن،با پا زدن
هی منُ دور از چشا زدن
بیشتر از روزا شبا زدن
پاشدم از جا اما زدن...
وای امون ای دل،امون ای دل،امون ای دل...
این زندون نیمه شب ها روی خاک ها میشینم
چشامُ تا که می بندم،همه اش روضه می بینم
می بینم که رویِ نیزه یه سر قرآن می خونه
می بینم که یه دختر رو زدن با تازیونه
بمیرم که سه سالشه ولی قامت کمونه
شیرخواره رو نی جلو رباب
غنچه رو دیدم شده گلاب
عمه رو زدند واسه ثواب
- یکشنبه
- 17
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 21:0
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
ارسال دیدگاه