میان كوچه به زحمت به عمه اش می گفت
چقدر بوی غذا بین شام پیچیده
كمی مواظب من باش بین نامَحرم
چه حرف ها كه در این ازدحام پیچیده
برای شانه ی سرخش لباس سنگین است
عجیب زخم تنش بین روز می سوزد
برای بردنِ یك گوشواره دعوا شد
عجیب لاله ی گوشش هنوز می سوزد
چقدر مردم این شهر اهل خیراتند
گرفته است سرش را كه بیشتر نزنند
حواس عمه شده جمع، زیر پا نرود
میان كوچه نماند ز پشتِ سر نزنند
محله های یهودی ز خارها پُر بود
كه زخم آبله در زیر پای او می سوخت
تمامِ روز ز سر شعله را جدا می كرد
تمام شب نوكِ انگشت های او می سوخت
كشید دست خودش را به زخمِ گوشش گفت
به دخترانِ سنان گوشواره می آید
میانِ بازی خود كودكان هُلَم دادند
عمو كجاست؟ خدایا دوباره می آید؟
شاعر:حسین لطفی
- پنج شنبه
- 30
- آذر
- 1391
- ساعت
- 5:41
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه