دیوانه ایم و طالب حیرانی توایم
سرگشته ای به زلف پریشانی توایم
مجنون شدیم و راهی صحرای حیرتت
آشفتگان بی سر و سامانی توایم
در بارش نگاه کریمانه ات هنوز
ما تشنگانِ لحظه ی بارانی توایم
از پشت ابر تیره ی غیبت برون بیا
ما خفتگان این شب ظلمانی توایم
غرق گناه و غفلت و دلمردگی شدیم
دور از مرام و رسم مسلمانی توایم
دیگر بیا که بی تو همه بی ستاره ایم
ما با امید وصل تو در فکر چاره ایم
مهمان نما مرا به نسیم صفای خود
آرامشی بده ز رخ مه لقای خود
نیمه نگاه تو همه را می دهد شفا
پلکی بزن گشا درِ دارُ الشفای خود
جان های خسته ی همگان را به یک نفس
همچون کبوتری بده پر در هوای خود
تکیه بزن به کلبه تو ای حاضر نهان
ما را به نغمه ای بنواز از نوای خود
لطف و کرامتی بنما رخصتی بده
تا هستیِ مرا کنی آخر فدای خود
جان دادن از برای تو باشد حیات ما
بر حب تو سپردن دل ها نجات ما
کی می شود مسافر زهرا سفر کنی
از کوچه های خسته ی دل ها گذر کنی
آیا میان سیصد و اندی ستاره ات
ما را برای آمدن خود خبر کنی ؟
ای عاشقی که دم ز امامت زنی بدان
باید به عشق یوسف زهرا خطر کنی
حسرت زده به شوق نگاه تو مانده ایم
کی یک نظر اگر چه دمی مختصر کنی
هر روز و شب تمامی عالم ندا کند
کی می شود مسافر زهرا سفر کنی
دل می رود ز دستم و مانده به راه تو
کی می شود نصیب دلم یک نگاه تو
ای آشنای غایب حاضر بیا بیا
ای عالمی به نام تو ذاکر بیا بیا
دیدیم اگر چه بارها تو را ولی
تو ناشناس ماندی و حاضر بیا بیا
هر منظره بدون تو بی روح و مرده است
زیباییِ تمام مناظر بیا بیا
نزدیکی و ز تو همه دوریم وا اَسف
باشد گناه پرده ی خاطر بیا بیا
دائم دعای مادر تو می رسد به گوش
ای آخرین غریبِ مسافر بیا بیا
دیگر بیا به دیدن دل های خسته ات
آقا به جان مادر پهلو شکسته ات
- سه شنبه
- 3
- فروردین
- 1400
- ساعت
- 13:19
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
محمد مبشری
ارسال دیدگاه