• دوشنبه 5 آذر 03


آئینه بود و سنگْ دلش را شكسته بود

2428
1

آئینه بود و سنگْ دلش را شكسته بود
عمری به پایِ لحظه ی مرگش نشسته بود
آن شب دلش برای زیارت گرفته بود
از شوقِ وصل، بندِ دل از هم گسسته بود
صادق ترین سروده ی دیوان كردگار
از آن همه دروغ از آن شهر خسته بود
تكرار قصه ی علی و بند و كوچه هاست
روشن ترین دلیل همان دست بسته بود
پای پیاده در پی مركب امام عشق
انگار روی اسب، مغیره نشسته بود
بر خاك خورد و گفت كه ای وای مادرم!
آن شب، شبِ زیارت پهلو شكسته بود
شاعر:محمد ناصری

  • پنج شنبه
  • 30
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 9:1
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران