ابری شده است حال و هوای نگاهتان
بغض غروب می چكد از هر پگاهتان
دلتنگیِ غمی چقدر موج می زند
در اشكهای نیمه شبِ گاه گاهتان
چشمان صحن آینه هم تار می شود
با غربتی كه می چكد از اشك و آهتان
همراه گریه های تو از دست می رویم
پائین پای روضة شال سیاهتان
عطر مزار مادر سادات می رسد
از یاسهای هر سحر بارگاهتان
« فردا چه خاكهای ندامت به سر كند
امروز هر دلی كه نشد خاك راهتان »
اینقدر كه پر از تب اندوه و ناله ای
شاید دلت گرفته به یاد سه ساله ای
می گفت چشمهای ترش درد می كند
قدش خمیده و كمرش درد می كند
از بسكه سوخت دامن معصوم خیمه ها
حتی نگاه شعله ورش درد می كند
طوفان تازیانه و باران سنگها !
بیخود كه نیست بال و پرش درد می كند
می سوخت غرقِ حسرت خورشید نیزه ها
خُب پس بگو چرا جگرش درد می كند
از لطف دستهای نوازشگری كه بود
دیگر تمام موی سرش درد می كند
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود
- یکشنبه
- 3
- دی
- 1391
- ساعت
- 8:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه