هر چند دل از گریه ی شب های دعا سوخت
شیرازه ام امّا همه در کرب و بلا سوخت
هر صفحه ای از زندگی ام شرح فراقی ست
هر لحظه ام عمری ست که در فصل عزا سوخت
جامانده به روی بدنم ردّ اسیری
روزی نفسی بود که در شام بلا سوخت
یاد لب خشکیده ی شش ماهه مرا کشت
آن لحظه که از لب زدنش سینه ی ما سوخت
تا خیمه مان هلهله ی حرمله آمد
وقتی که گلو سرخ شد و تارِ صدا سوخت
آتش زدن اهل حرم شعله ورم کرد
دیدم چقدر خیمه ز داغ شهدا سوخت
دیدم به سرم خیمه ی آتش زده افتاد
دیدم که یتیمی به میان اُسرا سوخت
سرها به سر نیزه و در حلقه ی آتش
هر زلف ز هر نیزه اگر بود رها سوخت
شاعر:حسن لطفی
- دوشنبه
- 4
- دی
- 1391
- ساعت
- 5:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه