آن عندليب عشق، که باغ و چمن نداشت
در سر به جز هوای چمن همچو من نداشت
بی¬باغبان و بی گل و بی آشيانه بود
بی آب و دانه بود و توان در بدن نداشت
بال و پرش ز تير مصيبت شکسته بود
باور کنيد طاقت يک پرزدن نداشت
در باغ غُصّه، قِصّه ی گُل ها نوشت و رفت
باغی که سوسن و سمن و نسترن نداشت
نامش رقیه، دختر سلطان کربلا
غير از خرابه مسکن و بيتُ الحزن نداشت
هنگام خواب رخ به رخ خاک می گذاشت
همچون غريبه ای که در عالم وطن نداشت
فکر و خيال او همه ديدار يار بود
یاری که دست ها و سرش در بدن نداشت
آه از دمی که ديد سر اطهر پدر
جان از تنش جدا شد و طاقت به تن نداشت
در نيمه شب خموش شد آن ¬شمع بزم غم
شمعی که مثل آن، شب هيچ انجمن نداشت
شهزاده دختري که به ويرانه جان سپرد
جز جامه¬ی سياهِ تنِ خود، کفن نداشت
در محفل عزای رقيه ز لطف حق
الحق «بشير»! شعر تو حرف و سخن نداشت
- چهارشنبه
- 18
- فروردین
- 1400
- ساعت
- 19:40
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
سیدبشیر حسینی میانجی
ارسال دیدگاه