صبح آمد و خورشید نتابید چهل روز
همراه من آمد سر خورشید چهل روز
در دفتر نقّاشی تاریخ دو دستم
طرحی زد و از خون تو پاشید چهل روز
من تشنه ی لبخند تو بودم ولی ای عشق -
جز غصّه بر این تشنه نبارید چهل روز
از ناله ی من عرش خداوند تکان خورد
کوثر متلاطم شد و جوشید چهل روز
از مردم این شهر برایت چه بگویم؟!
تقویم همه بعد تو شد عید چهل روز
هر کس که نگاهش به من و بی کسی ام خورد -
با هلهله ای کف زد و رقصید چهل روز
از خواهر خود حرف نکش ای تن بی سر
باید چه بگوید که چه ها دید چهل روز؟
تصویر زمین خوردن تو در سر او ماند
این بود دلیلش که نخوابید چهل روز
این چشم اگر کور شده دست خودش نیست
رخ نیلی و لب پاره تو را دید چهل روز
برخیز نگاهت کنم و اشک بریزم
این بغض در این حنجره پوسید چهل روز
برخیز که بویت کنم و مست شوم باز
من آمده ام با سر خورشید... چهل روز
شاعر: حسن اسحاقی
- دوشنبه
- 4
- دی
- 1391
- ساعت
- 12:26
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه