بارونیه چشام
بغض دارم تو صدام
بی تو زندگی رو
لحظه ای نمیخام
برادر من. ای یاور من
بعد تو چشم من دیگه نخوابه
باور ندارم. نیستی کنارم
بعد تولحظه هام همش عذابه
خستم ازدنیام. کابوس شبهام
دیدن بزم و مجلس شرابه
سالار زینب
دست به خنجر اومد
سمت حنجر اومد
میشنیدم صدای
پای مادر اومد
اومد نیزه دار مانند مسمار
به پهلوت نیزرو میکرد فرو
رفتی ازحالو توی گودالو
پشت رو کرد باپا تن تورو
به دلم غم کاشت دیدم که انداخت
وقتی که پنجه شو میون مو
سالار زینب
گریه هامو ندید
خنجرش رو کشید
ازقفا سرتو
بی حیا میبرید
این غم منو کشت وقتی که ازپشت
دیدم که میبره سر تورو
ازقفا میزد ضربه ها میزد
جداکنه تاحنجر تور
دیگه بریدم وقتی که دیدم
به زیر مرکب پیکر تورو
- پنج شنبه
- 19
- فروردین
- 1400
- ساعت
- 21:30
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رضا نصابی
ارسال دیدگاه