شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره می رود از هوش یک نظر برخیز
نسیم بر سر راهت گشوده بال امید
تو ای ترانه ی باران بارور برخیز
کبوتری که به شوق تو بال در خون زد
به بام عشق تو گسترده بال و پر برخیز
چو من به حسرت یک چشم بوسه بر قدمت
نشسته در ره تو خاک رهگذر برخیز
چراغ چشم تو چندی است مثل نیلوفر
گرفته زانوی اندوه را به بر برخیز
رسیده زائر دل خسته ای ز غربت راه
که مانده از سفری سرخ در به در برخیز
شبانه های شب شام را دلم طی کرد
به هرم چلّه نشستم در این سفر برخیز
کنون که خون دلم سرخ همچو لاله ی دشت
به چهره می چکد از چشم های تر برخیز
یه یک اشاره بگویم: قسم به حرمت عشق
سکینه آمده از راه،ای پدر! برخیز
شاعر : غلامرضا شکوهی
- دوشنبه
- 4
- دی
- 1391
- ساعت
- 15:46
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه