من زینبم چو ابر بهاران گریستم
بر گلشن خزان زده باران گریستم
پروانه ام به شمع شب افروز پنج تن
پنجاه سال سوخته, هر آن گریستم
اول برفت از سر من سایه ی نبی
با مادرم به صاحب قرآن گریستم
هفتاد و پنج روز پس از آن ملال و درد
در دست های حادثه حیران گریستم
من پنج ساله بودم و مادر ز دست رفت
گشتم یتیمه, زار و پریشان گریستم
بابای من علی چو به محراب شد شهید
وقت نماز بر شه مردان گریستم
با زهر کشته شد حسنم آن غریب شهر
بر غربت غریب غمستان گریستم
خوبان شهر, رفت ز دستم یکی یکی
چون شمع غم ز فرقت خوبان گریستم
نوبت رسید بر شه کرب و بلا حسین
عطشان شهید گشت. من عطشان گریستم
کرب و بلا مرا به بلا مبتلا نمود
در آن دیار درد به یاران گریستم
با مشک عشق، ساقی ما رفت و برنگشت
صد مشک غم به وسعت عمان گریستم
دادم دو شاخه گل ز گلستان خود ولی
بر لاله های شاه شهیدان گریستم
چندین جوان هاشمی ام شد قتیل عشق
من پیر گشتم و به جوانان گریستم
دریای خون و موج بلا شاهد منند
بر کشتی نجات چو طوفان گریستم
پایان نیافت قصه ی پر غصه ی حسین
فخرم بود که تا خط پایان گریستم
شادم از این که گریه کن پنج تن شدم
یک عمر همچو شمع شبستان گریستم
گوید «بشیر» بر غم زینب شدم اسیر
با یاد داغدار شهیدان گریستم
این «اشک دل» که مرهم «زخم دل» من است
یارب قبول کن ز دل و جان گریستم
- دوشنبه
- 23
- فروردین
- 1400
- ساعت
- 15:48
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
سیدبشیر حسینی میانجی
ارسال دیدگاه