بگذار از آن شهر ریا دیگر نگویم
	از قصّه ی شام بلا دیگر نگویم
	من را نگاه بی حیای کوفیان کشت
	زخم زبان شام را دیگر نگویم
	آقا همین بس که تو را از من گرفتند
	از کوفه و سنگ جفا دیگر نگویم
	می دانی ای آرام جانم ای حسینم
	پس از سر و تشت طلا دیگر نگویم
	طاقت نداری تا بگویم ای برادر
	آتش به جان خیمه ها . . . دیگر نگویم
	داغ سه ساله پشت زینب را شکسته
	این داغ سنگین بود و ما . . . دیگر نگویم
	من بودم و یک دشت باغ لاله امّا
	با داغ خود کشتی مرا دیگر نگویم
	یک کربلا بس بود تا زینب بمیرد
	از کربلا تا کربلا دیگر نگویم
	شاعر :وحید محمدی
	برگرفته از وبلاگ بیت های سوخته
- سه شنبه
- 5
- دی
- 1391
- ساعت
- 8:39
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
حسین کشاورزی