نامت شرف و زینت آوای اذان است
صحن نجفت تاج سر باغ جنان است
تا دست یداللهیتان رازق کل است
در قلب گدای تو دگر کی غم نان است
از ترس نگفتیم خدایی خودت اما
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
در محکمهی عدل الهی ، صف محشر
هر چیز که تو امر کنی ، حکم همان است
تو جای خودت ، قنبر تو لنگه ندارد
هرکس که غلامت شود آقای جهان است
لرزید چنان بید زمین وقت هبوطت
از بس که به این خاک وجود تو گران است
با مهر و ولای تو دلی پیر نگردید
سلمان که سه قرن است به عشق تو جوان است
- پنج شنبه
- 9
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 2:32
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
حمید رحیمی
ارسال دیدگاه