وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر
جز کوچه ی چشم تو راهی نیست دیگر
جز تو به حاجت ها الهی نیست دیگر
این جذبه ها خواهی نخواهی نیست دیگر
تو شمعی و گرمای تو پروانه پرور
مشکت به دوشت بود و اشکم را گرفتی
ماهی و از خورشید هم غم را گرفتی
بی شک ید اللهی که پرچم را گرفتی
دادی دو دستت را دو عالم را گرفتی
تو ناشناسی مثل شب تا روز محشر
آمد سکینه از عمویش خواهشی داشت
اشکش شبیه دست گرمش لرزشی داشت
ای مرد طوفانی نگاهت بارشی داشت
کم کم که موج سینه ات آرامشی داشت
در فکر دریا رفتی و لب های اصغر
گفتی به آقایت که خون است آخر کار
لیلای من فصل جنون است آخر کار
انا الیه راجعون است آخر کار
حالا که می دانم که چون است آخر کار
اول به دستم تیغ می دادی برادر
شاعر:محمد امین سبکبار
- چهارشنبه
- 6
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:35
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه