چرا جانِ صدا کردن نداری
چرا حالِ دعا کردن نداری
تو مردِ خیبری باور ندارم
توانِ پلک وا کردن نداری
چه میشد سایهات بر خانه میماند
چه میشد شمع این پروانه میماند
به من بر میخورَد اینطور هستی
سرت ای کاش رویِ شانه میماند
زِ چشم بی قرارم سو گرفتی
به فکرم هستی؟ از من رو گرفتی
سرت را باز کرده تیغ اما
چرا یک دست بر پهلو گرفتی
تمامِ روضههایم را شمردی
شمردی و مرا گودال بردی
سپردی زینبت را بر حسین و...
حسینت را به عباست سپردی
به من گفتی دلت جانکاهِ زخم است
که با هر ضربه با هر آه زخم است
به من گفتی که عصری رویِ دستت
هزار و نهصد و پنجاه زخم است
مرا با شش برادر میگذاری
ولی با زخم خنجر میگذاری
کنارِ محسن خود میروی و
مرا با داغِ اصغر میگذاری
* * * *
چرا قهری مگر تقصیر دارم
بِجایت بر کَفَم زنجیر دارم
کفِ آبی فقط خوردم عزیزم
بیا از نیزه پایین شیر دارم
دلم مِیلِ دو اَبروی تو دارد
ببین که شانهام مویِ تو دارد
در آغوشم فقط پیراهنِ توست
لباس تازهات بویِ تو دارد
نمیآید پس از توخواب ، ای کاش...
که میمُردم منِ بی تاب ای کاش
دوباره شیر آوردم ولی حیف...
نمیخوردم پس از تو آب ای کاش
مرا آزار با زنجیر میداد
به من نانخشک با تحقیر میداد
زنِ شامی دلم سوزاند وقتی...
کنارم طفل خود را شیر میداد
- دوشنبه
- 13
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 18:52
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه