"صَلَّی اللَّهُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْن"
ای سفر کرده از بَرَم برگرد
سایه ی رفته از سرم برگرد
دلِ من در بَرِ تو هست هنوز
دلبرم،آی دلبرم برگرد
*باباجان!..*
نَفَسِ اول و آخرم بودی
نَفَسِ اول و آخرم برگرد
تو که رفتی پس از عمو عباس
امنیت رفت از حَرَم برگرد
*خدایا! ما به اندازه ی کافی با این ویروس جریمه شدیم،مخصوصاً با این ماه رمضانی که اینجوری گذشت،تو مختاری هر کاری میخوای با ما بکنی بکن، اما مارو با مُحرم و حسین امتحان نکن..*
خواب بودم ز ناقه افتادم
روحِ رؤیا به باورم برگرد
*هر کی صدایِ من رو میشنوه میخوام روضه خون بشه،شب بیست و سوم هم رسید،کی تضمین کرده دوباره مُحرم دورِ هم جمع بشیم؟*
برگرد،بخونم نمازمُ پشتِ سرت
برگرد، هی مَنُ ببوسی جایِ مادرت
*دختر بچه تَخَیُّلاتش زیاده..*
تمومِ دخترایِ شامی
کردن به من بی احترامی
برگرد، یکی هم بازی نشد با دخترت
برگرد، هی میگن چرا وَرَم کرده سَرِت؟
هر چی بلایِ جونِ من شد
عمه بلاگردونِ من شد
برگرد، درد و دل دارم باهات یه عالَمِه
برگرد، دستِ اون بزرگتر از صورتَ مه
با دیدنم خودِ تو گفتی
به یادِ مادرت میوفتی
برگرد، جایِ دست رو صورتم نشون شده
برگرد، مثه اون قَدِّ منم کمون شده
*اصلاً تو این ساعت ها برایِ این بچه گریه کردن یه حال و هوایی داره،نیمه ی شب یهو از خواب پرید، من بابامُ میخوام."الله اکبر" دختر اینجوریه ،همچین که بفهمه باباش میخواد ازسفر بیاد،میره جلو آیینه، خودش رو مرتب میکنه،هی میگه مادر! ببین قشنگ شدم؟بابا میخواد بیاد بغلم کنه...سر رو که آوردن تو خرابه،اینقدر رقیه خجالت کشید.
یه چیزی میخوام بگم،شهدای مدافع حرم فیض ببرن،حاج قاسم،همه ی اونهایی که زحمت کشیدن برایِ انقلاب و مملکت،گفت:رفتم دیدن خانواده ی شهیدِ مدافع حرمی،دختر شهید،همسر شهید، مادر شهید همه بودن،دیدم این بچه ی شهید، که چهار پنج سال بیشتر نداشت،هر چی اومدیم باهاش ارتباط بگیریم تا حال و هوایِ بچه رو عوض کنیم،دیدیم اصلاً توجه نمیکنه،به مادرش گفتیم: این بچه رو بیرون می برید؟گفت:آره! همسایه، بستگان،همه هواش رو دارن، گفتم آخه هرچی من با این بچه میخوام ارتباط بگیرم،ارتباط برقرار نمیکنه،اصلاً نمیخنده..گفت:شما این اولش رو دیدید،شبها که خودم رو میزم به خواب،میره تویِ اتاق یه گوشه عکسِ باباش رو بغل میگیره،هی میگه: منم پیشِ خودت ببر بابا!..
نیمه ی شب عمه زینب دید این بچه ازخواب پرید، هی گفت" اَبَه!" بابا! اینقدر بابا،بابا گفت،بالاخره بابا خودش رو با سر رسوند، من نمیدونم تو اون تاریکی چه جوری شناخت باباش رو، همچین که سر رو گذاشتن جلوش، یه صدا زد:"مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ!؟" کی رگهای گردنت رو بریده؟...*
خاک به سَرِ من
با سر اومد از سفر، پِدرِ من
وایِ من،عمه کجاست مَعجَرِ من؟
با سر اومد از سفر، پِدرِ من
مو چی شد؟
اَبرو چی شد؟
بابا جونم ازم نپرس،رقیه پهلو چی شد؟
سوخت تنم
سوخت پیرهنم
خبر داری محله ی یهودیا بُردَنم؟
حسین....
*هر کجا نشستی صدا بزن:حسین.....
- سه شنبه
- 14
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 15:40
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
مهرداد