خاک خنياگر، سرودِ آب ، بزمِ شاخه ها
بوسه هاي صبح ، صبحِ باغ ، باغِ بي صدا
صبح ميلاد پرستوي گلو گم کرده است...
نور مي پيچد بر اندامِ کجا تا نا کجا
هفت اسماعيل با مشک تهي وا مانده بود ...
تا که دريا موج زد در چشم مولود مِنا
ناگهان آوازِ ديگر بود بر درگاه وحي
ناگهان در بوي شب پيچيد لبخندِ خدا
طفل مي خنديد در گهوارهء دست پدر
در تمام شهر مي پيچيد شور نينوا
خاکِ آتش خيز ، باغِ ياس مي شد بر زمين
مرغِ آتش بال ، چرخ شوق مي زد در هوا
صبح ميلاد است و مي خندند اجزاي فلک
آب ها امّا نمي خندند از اين ماجرا...
- چهارشنبه
- 22
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 16:2
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
ابراهیم قبله آرباطان
ارسال دیدگاه