حراء چشم تو هر روز قامتش می دید
خراب و خسته ی این راه های نا هموار
به دوش عاطفه اش سفره ای ز نان و رطب
میان کام عطش ناک او سرود بهار
حراء چشم تو هر روز می پرستیدش
میان آن همه احساس ناب یک رنگی
دمی که آبله پا، بی قرار می پوئید
هزار باره رهِ پر تلاطم سنگی
حراء چشم تو امیدوار می دیدش
که باز قصد تماشای آسمان دارد
نشد که یک سحر از خستگی اش، بی لبخند
قدم به خلوت ماه منیر بگذارد
شاعر:حامد اهور
- پنج شنبه
- 7
- دی
- 1391
- ساعت
- 6:37
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه