بیا قرار دلم بی تو دل قرار ندارد
رسیده جان به لبش تاب انتظار ندارد
دلم به زلف پریشان تو گره خورده است
بدون تو هوس سیر روزگار ندارد
گرفتم اینکه رها گشتم از اسارت نفس
دو پای من که دگر طاقت فرار ندارد
چنان اسیر تو گشتم که هر که دیده مرا
اشاره می کُنَدم از خود اختیار ندارد
بیا بیا که زمان پر ز عطر پاییز است
که بی تو عمر من خسته دل بهار ندارد
در انتظار طلوع نگاه سبز توأم
تو دیده وا نکنی لیل من نهار ندارد
تمام باور و آیین من همین حرف است
بدون اذن شما گردش این مدار ندارد
- سه شنبه
- 28
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 13:18
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
مرتضی اسکندری
ارسال دیدگاه