وانهاده است به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبرده است تنش را این بار
تا ز مرز خودی خود گذرد، تجربه کرد
پا نهادن به سر خویشتنش را این بار
زین سپس خلوت او معبد ابراهیمی ست
که شکسته است بت ما و منش را این بار
آنقَدر رفته در این مرحله از خویش که من
خوانده ام فاتحه ی آمدنش را این بار
مثل یک موج در آغوش خطر حس می کرد
لحظه ی آبی دریا شدنش را این بار
تا از او گَرد تعلق نشود دامنگیر
همه دیدند به دریا زدنش را این بار
دل من چشم تو روشن که نسیم آورده است
بویی از رایحه ی پیرهنش را این بار
سینه سرخان مهاجر که روایت کردند
بال در بالِ مَلَک پر زدنش را این بار:
دیده بودند به تشییع شقایق هامان
بر سر دست ملایک، بدنش را این بار
بی نشانی ست نشانی که ز ما می ماند
می سپاریم به خاطر، سخنش را این بار
شاعر:محمد علی مجاهدی
- پنج شنبه
- 7
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه