فغان می زد که یا رب خاک این صحرا نبود ای کاش!
و آغوشش ب روی کاروان ها وا نبود ای کاش!
زمین کربلا برخاست بر پا نیزه ها را دید
و با خود گفت امروزِ مرا فردا نبود ای کاش!
یقین تکلیف طفلان، با عطش این گونه روشن بود
فراتی هست این جا پیش رو اما نبود ای کاش!
سه شعبه تیر را می دید با خود زیر لب می خواند
ربابی هست این جا که چنان لیلا نبود ای کاش!
چه می شد که نبود اصغر در این لشگر، اگر هم بود
سفیدیِ گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش!
هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت
علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش!
نقاب و معجر و خلخال با خود آرزو می کرد
اگر هم بود بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش!
شاعر:مهدی رحیمی
- پنج شنبه
- 7
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه