گفت پيغامبر علي را کاي علي/شير حقي پهلوان پردلي
ليک بر شيري مکن هم اعتماد/اندر آ در سايهي نخل اميد
اندر آ در سايهي آن عاقلي/کش نداند برد از ره ناقلي
ظل او اندر زمين چون کوه قاف/روح او سيمرغ بس عاليطواف
گر بگويم تا قيامت نعت او/هيچ آن را مقطع و غايت مجو
در بشر روپوش کردست آفتاب/فهم کن والله اعلم بالصواب
يا علي از جملهي طاعات راه/بر گزين تو سايهي خاص اله
هر کسي در طاعتي بگريختند/خويشتن را مخلصي انگيختند
تو برو در سايهي عاقل گريز/تا رهي زان دشمن پنهانستيز
از همه طاعات اينت بهترست/سبق يابي بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پير هين تسليم شو/همچو موسي زير حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضري بي نفاق/تا نگويد خضر رو هذا فراق
گرچه کشتي بشکند تو دم مزن/گرچه طفلي را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خويش خواند/تا يد الله فوق ايديهم براند
دست حق ميراندش زندهش کند/زنده چه بود جان پايندهش کند
هرکه تنها نادرا اين ره بريد/هم به عون همت پيران رسيد
دست پير از غايبان کوتاه نيست/دست او جز قبضه الله نيست
غايبان را چون چنين خلعت دهند/حاضران از غايبان لا شک بهاند
غايبان را چون نواله ميدهند/پيش مهمان تا چه نعمتها نهند
کو کسي کو پيش شه بندد کمر/تا کسي کو هست بيرون سوي در
چون گزيدي پير نازکدل مباش/سست و ريزيده چو آب و گل مباش
ور بهر زخمي تو پر کينه شوي/پس کجا بيصيقل آيينه شوي
شاعر: مولوی
- دوشنبه
- 1
- آذر
- 1389
- ساعت
- 11:36
- نوشته شده توسط
- سعید رضایی
ارسال دیدگاه